مطلبی به نقل از وبلاگ دو قدم مانده به صبح اینگمار برگمان  فیلمی دارد به نام مُهر هفتم داستان شوالیه‌ای که با خدمتکارش از جنگی سخت برگشته و حالا دارد به شهر خودش برمی‌گردد، کنار رودخانه‌ای از اسب پیاده می‌شود، تنی به آب می‌زند و اسب را هم برای چریدن رها می‌کند مردی سیاه‌پوش با صورتی مهتابی سر می‌رسد و به شوالیه می‌گوید که بنشین شطرنج بازی کنیم شوالیه به مرد سیاه‌پوش می‌گوید تو کیستی؟ مرد می‌گوید من مرگ هستم، اگر من را در این بازی مغلوب کنی به عمر جاودانه می‌رسی شوالیه و مرگ شروع به بازی می‌کنند لحظه‌ای که نزدیک است که شوالیه مرگ را مغلوب کند، مرگ از جا برمی‌خیزد و می‌گوید بقیۀ بازی را برای فردا بگذاریم شوالیه راه خود را پیش می‌گیرد و به سمت کلیسایی می‌رود تا به گناهان خود در حین سفر اعتراف کند کشیش از احوال شوالیه می‌پرسد تا می‌رسد به آنجا که امروز را چگونه گذراندی و شوالیه می‌گوید با مرگ برای عمر جاودانه شطرنج بازی کردم و کشیش می‌گوید آیا مغلوب شد؟ شوا
مطلبی به نقل از وبلاگ دو قدم مانده به صبح فیلم روزهای عالی  دربارۀ زندگی مرد میان‌سالی است که نظافتچی توالت‌های عمومی شهر توکیو است زندگی او یک روند تکراری، دقیق و حساب‌شده دارد برنامۀ روزهای او عین هم‌اند و در فیلم ، چند روز از این روزهای تکراری به تصویر کشیده شده است شاید این شیوۀ زندگی در ظاهر خسته‌کننده و پوچ به نظر برسد؛ اما شخصیت اصلی فیلم برخلاف این تصور رایج، از زندگی تکراری‌اش لذت می‌برد او مجرد و تنهاست، اما زندگی سرشاری دارد کار می‌کند کتاب می‌خواند در خانه‌اش از گل‌ها و گیاهان نگهداری می‌کند عکاسی می‌کند موسیقی می‌شنود دیگران را دوست دارد و به آن‌ها کمک می‌کند البته او همۀ این کارها را با نظم و دقت ویژه‌ای انجام می‌دهد و از این مهم‌تر این‌که از همۀ این کارها لذت می‌برد در دنیای مدرنی که سراسر ناخرسندی، رقابت، شتاب، نمایش، تنش و اضطراب است، او با خودش و با جهان و با دیگران به صلح رسیده است به آشتی رسیده است به آرامش رسیده است به سازگاری و وفاق